لطیفه * joke
راننده ی مستی از خیابان یک طرفه عبور می کرد که پلیس او را نگه داشت و پرسید:کجا می روی؟ راننده
جواب داد : نمی دانم ، ولی می بینم که دیر شده است چون همه بر می گردند .
مردی در مراسم خواستگاری رو به زن کرد و گفت : خانم من فقط ماهی پنجاه هزار تومان حقوق می گیرم ،
آیا می توانی با این مقدار در آمد زندگی کنی؟ زن گفت: بله ، اما خودت با چی زندگی می کنی ؟
سه نفر به مغازه ی کفاشی رفته و سه جفت کفش برداشتند . اولی گفت : به پایم گشاد است. کفاش گفت :
چند روزی که بپوشی خودش را جمع می کند. دومی گفت: این کفش برای پایم تنگ است . کفاش گفت :
چند روزی با آن راه رفتی گشاد می شود. سومی گفت : فعلاً به پایم اندازه است تا بعد ببینم چه می شود ؟
کفاش گفت : خاطر جمع باشید به همین اندازه خواهد ماند .
شخصی نزد دکتر رفت ، دکتر از او سوال کرد بگو ببینم جانم کجات درد می کنه ؟بیمار گفت : شما دکتر
هستین از من می پرسین ؟
شخصی رو به قبله نشسته بود و دعا می کرد ، دعایش این بود : خدایا مرا نیامرز . یکی پرسید این چه دعایی
است می کنی ؟ جواب داد : شکسته نفسی می کنم .
پسر از پدرش پرسید : باباجون فرق آجر و سیب چیه ؟ پدر جواب داد : آجر را اول می فروشند بعد می
چینند ، ولی سیب را اول می چینند و بعد می فروشند .
قاضی از متهم پرسید : آیا ازدواج کردی ؟ متهم جواب داد : نه آقای قاضی . قاضی پرسید چگونه باور کنم که
راست می گویی ؟ متهم جواب داد : به جان دو تا بچه ام دروغ نمی گویم .
زن کولی که شوهر خود را گم کرده بود ، به کلانتری رفت و تقاضا کرد تا پلیس در صدد تحقیق بر آید .
کلانتر به او گفت : توکه فال ورق می گیری و از آتیه خبر می دهی چطور نمی توانی بفهمی که شوهرت
کجاست ؟ مگر ورقها را هم گم کرده ای ؟ کولی جواب داد : ورقها را گم نکرده ام . کلانتر گفت : خوب پس
شوهرت کجاست ؟ جواب داد : ده هزار تومان به من بدهید ، تا به شما بگویم .
:: بازدید از این مطلب : 954
|
امتیاز مطلب : 348
|
تعداد امتیازدهندگان : 84
|
مجموع امتیاز : 84