شبی مردی خوابی عجیبی دید.درخواب دید که درساحلی راه می رود وحضور خدارانزد خود بش ازپیش حس کرد ..اومی توانست بانگاهی به آسمان صحنه هایی اززندگی اش راببیند.اوباهرصحنه دو رد پا روی ماسه های ساحل می دید یکی متعلق به خود ودیگری ردپایی که نشانگرحضور خدا بود.وقتی آخرین صحنه زندگی اش دربرابرش نمایان گشت اوبه ماسه های ساحل نگاهی انداخت ومتوجه شد که دربسیاری ازمواقع درطول راه زندگی اش فقط یک ردپا روی ماسه ها دیده می شود.همچنین متوجه شد که دراوقاتی فقط یک ردپا روی ماسه ها دیده می شود.همچنین متوجه شد که دراوقاتی فقط یک ردپا دیده می شود که ناهموارترین وبحرانی ترین اوقات زندگی اش محسوب می شوند.اوکه به شدت غمگین شده بود ازخدا رسید :بارتعالی خودت فرمودی که وقتی تصمیم بگیرم ازتو دنباله روی کنم ومطیعت باشم.درتمام طول همراهم خواهی بود.ولی متوجه شده ام که درطول بدترین وبحرانی ترین اوقات زندگی ام فقط یک ردپاوجود دارد.نمی فهمم چرا زمانی که بیشتراز همیشه به تو نیازداشتم مرابه حال خود رها کردی وتنهایم گذاشتی؟
خداوند یکتا پاسخ داد :ای بنده عزیز و ارزشمندم ،من به تو عشق می ورزم وهرگزتورا به خود رها نمی کنم وتنهایت نگذاشتم .درمواقعی که با رنج ودشواری زیاد دست وپنجه نرم می کردی یعنی زمانی که فقط یک ردپا دیده ای،من تورا روی شانه های همراهی خود حمل می کردم.
:: بازدید از این مطلب : 497
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15