نوشته شده توسط : ღ☆ஜ*• هستی •*ஜ☆ღ

خدایا!!!
مرا به ابتذال ارامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ ٫ غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن . لذتها را به بندگان حقیرت ببخش و درد های عظیم را به جانم ریز.
خدایا!
اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد طرح کرد و به زمان شناساند و زنده نگه داشت.
خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم برای اینکه هرکس آنچنان می میرد که زندگی کرده است.
خدایا!
اتش مقدس شک را چنان در من بیفروز تا همه یقین هایی را که بر من نقش کرده اندبسوزد و انگاه از پس توده این خاکستر لبخند مهراوه بر لب های صبح یقینی شسته از هر غبار طلوع کند.
خدایا!
به هرکی دوست میداری بیاموز که عشق اززندگی کردن بهتر است و به هرکس که بیشتر دوست میداریش بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است !
خدایا!
 تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند و ..... تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم.



:: بازدید از این مطلب : 651
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : شنبه 19 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ღ☆ஜ*• هستی •*ஜ☆ღ
روز اول: در ابتدا خداوند آسمانها و زمین را آفرید
ـ نمی تونم بدون تو زندگی کنم. بهت عادت کردم. وقتی نیستی احساس می کنم یه چیزی کمه. شبها خوابم نمی بره ... همه اش یاد تو هستم ... نمی تونم حتی یک لحظه ازت دور شم. قول بده، قول بده که همیشه باهام بمونی. قول می دم همیشه باهات بمونم.

روز دوم: و خداوند آسمانها و زمین را از هم جدا ساخت
ـ من خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم ... به این میگن زندگی! عزیزم من سعی می کنم زندگی برات درست کنم که لیاقتش رو داشته باشی. البته لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست ... هنوز هم نمی دونم چطور آدمی مثل من رو قبول کردی. اما مطمئن باش پشيمون نمی شی. با بابام صحبت کردم، قرار شد خرج عروسی رو بده. پول پیش خونه رو هم ازش می گیرم. نگران نباش از پسش برمیاد ... وای که چقدر دوستت دارم!

روز سوم: و خداوند روی زمین نباتات رویانيد
ـ عزیزم نمکدون رو بهم می دی؟ آره داشتم می گفتم. امروز سرکار رئیسم بهم گفت قراره ماموریت کیش رو بدن به من. خیلی عالی میشه. می دونی که همیشه آرزو داشتم اینکار رو بکنم. ماموریت یه دو هفته ای طول می کشه. الان هوای کیش خیلی خوبه. از این ماموریت که برگردم موقعیت شغلی ام بهتر میشه؛ حتی ممکنه ترفیع بگیرم. باید خودمو نشون بدم. راستی چی می گفتی؟

روز چهارم: و خداوند آسمان را به نور نیرها روشن ساخت
ـ وای چه بچه شیرینی. عین خودمه نه؟ چشاش که به خودم رفته، دهنش هم شبیه خودمه. وقتی اخم می کنه می شه خود خودم. قربونت برم. بگو بابا! بگو بابا! وای دیدی خندید؟ عزیز دل بابا خندید! چه ماهه پسرم! اِ ... چه بوئی می دی ... خودتو کثیف کردی؟ ای بابا ... برو یه دقه بغل مامانت ببینم بابا کار داره ... راستی واسه چی بریم بیرون؟ هوا کثیفه واسه بچه ضرر داره. یه کیک می گیرم همین خونه جشن می گیریم. راستی مگه تولدت ماه آینده نیست؟ نیست؟!

روز پنجم: و خداوند زمین و آسمان را به انبوه جانوران پر کرد
ـ بیا اینم خرجی این ماه. من شب دیر میام خونه. کار دارم. بعدش شاید برم پیش دوستم ... می دونی که تصادف کرده و بیمارستانه. شما شامتون رو بخورین. منم بیرون یه چیزی می خورم. راستی اینم رضایت نامه واسه اين كه برای مدرسه خواسته بود. حالا کجا می خوان ببرنشون؟ والله ما مدرسه می رفتیم از این خبرها نبود! هر هفته گردش، هر هفته اردو، هر هفته سفر علمی! درسمون هم خیلی بهتر از اینا بود ... راستی واسه اون جاروبرقی که گفته بودی این برج پول نداریم ... باید ماشین رو ببرم تعمیرگاه ... بازم خرج بالا آورده! اَه چقدره این بچه ونگ می زنه. بابا اینقدر آتیش نسوزون. صدای اون بچه رو هم در نیار!!!

روز ششم: و خداوند آدم را بصورت خویش آفرید
ـ خانم این پسره چی می گه؟ ماشینو می خواد! بچه تو دهنت هنوز بو شیر میده! می خوای با دوستات بری شمال؟ معلوم نیست چه گندی بالا میارین. میرین خودتونو به کشتن می دین. نخیر لازم نکرده. هر وقت دستت تو جیب خودت رفت از این غلطا بکن. والله من سن تو بودم یه خونه رو خرجی می دادم. اینه ها این مادرت شاهده ... راست راست واسه خودش میگرده دو قورت و نیمش هم باقیه! من اینجوری حرف می زدم والله بابام همچی می کوبید تو دهنم. تازه ما اهل این قرتی بازیا نبودیم. من از همون موقع دستم می رفت تو جیب خودم. خرج همه چیم رو خودم می دادم. بابام اصلا نفهمید من چطور بزرگ شدم ...

روز هفتم: و خدا همه چیز را دید که نیکوست. پس از کار خود فارغ شد
ـ آخی. وقتی وا میستم انگاری کمرم می خواد بشکنه. چند دفعه بگم منو تو این صف گوشت و مرغ نفرست. این پسره که اومده بده بهش بره بخره. حالا چائیت به راهه؟ آی دستت درد نکنه. زنده باشی! ناهار چی گذاشتی؟ فسنجون؟ نکنه دوباره این پسره با ایل و تبارش می خوان بیان؟ ای بابا ... اینا که همین پریروز اینجا بودن. چه خبره هی میاد هی میره. با اون پسره آتیش پاره اش. اون روزی نزدیک بود ساعت عتیقه ام رو بندازه بشکنه ... آخر عمری هم نمی ذارن آدم آرامش داشته باشه. گفتیم بازنشسته می شیم یه نفسی می کشیم ...اینم به ما ندیدن. خونه شده کاروانسرا. این میره، اون میاد. آخه اینم شد زندگی؟

:: بازدید از این مطلب : 662
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 19 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ღ☆ஜ*• هستی •*ஜ☆ღ

زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند ...

 

ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر ...

مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي ...

براي ازدواجش  در هر سني اجازه ولي لازم است و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار مي تواني ازدواج كني ...

او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ...

او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني ...

او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد ...

او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ...

او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد ميشود؛  عاشق مي شود؛ مادر مي شود؛ پير مي شود و ميميرد ...

و قرن هاست كه او عشق مي كارد و كينه درو مي كند چرا كه در چين و شيارهاي صورت مردش به جاي گذشت زمان جواني بربادرفته اش را مي بيند و در قدم هاي لرزان مردش، گام هاي شتابزده جواني براي رفتن و درد هاي منقطع قلب مرد  سينه اي را به ياد مي آورد كه تهي از دل بوده و پيري مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده مي كند ...

و اينها همه كينه است كه كاشته مي شود در قلب مالامال از درد ...

و اين، رنج است.



:: بازدید از این مطلب : 521
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 19 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ღ☆ஜ*• هستی •*ஜ☆ღ

شبی مردی خوابی عجیبی دید.درخواب دید که درساحلی راه می رود وحضور خدارانزد خود بش ازپیش حس کرد ..اومی توانست بانگاهی به آسمان صحنه هایی اززندگی اش راببیند.اوباهرصحنه دو رد پا روی ماسه های ساحل می دید یکی متعلق به خود ودیگری ردپایی که نشانگرحضور خدا بود.وقتی آخرین صحنه زندگی اش دربرابرش نمایان گشت اوبه ماسه های ساحل نگاهی انداخت ومتوجه شد که دربسیاری ازمواقع درطول راه زندگی اش فقط یک ردپا روی ماسه ها دیده می شود.همچنین متوجه شد که دراوقاتی فقط یک ردپا روی ماسه ها دیده می شود.همچنین متوجه شد که دراوقاتی فقط یک ردپا دیده می شود که ناهموارترین وبحرانی ترین اوقات زندگی اش محسوب می شوند.اوکه به شدت غمگین شده بود ازخدا رسید :بارتعالی خودت فرمودی که وقتی تصمیم بگیرم ازتو دنباله روی کنم ومطیعت باشم.درتمام طول همراهم خواهی بود.ولی متوجه شده ام که درطول بدترین وبحرانی ترین اوقات زندگی ام فقط یک ردپاوجود دارد.نمی فهمم چرا زمانی که بیشتراز همیشه به تو نیازداشتم مرابه حال خود رها کردی وتنهایم گذاشتی؟

خداوند یکتا پاسخ داد :ای بنده عزیز و ارزشمندم ،من به تو عشق می ورزم وهرگزتورا به خود رها نمی کنم وتنهایت نگذاشتم .درمواقعی که با رنج ودشواری زیاد دست وپنجه نرم می کردی یعنی زمانی که فقط یک ردپا دیده ای،من تورا روی شانه های همراهی خود حمل می کردم.



:: بازدید از این مطلب : 498
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : شنبه 19 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ღ☆ஜ*• هستی •*ஜ☆ღ
یک ملا و یک راهب كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر مي كردند ، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.  
وقتي ان دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. راهب بلا درنگ دخترك را برداشت و از رودخانه گذراند. 

آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام ملا كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت:« دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس لطيف بر خلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.» 

راهب با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب داد:« من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و رهايش نمي كني.»



:: بازدید از این مطلب : 513
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : شنبه 19 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ღ☆ஜ*• هستی •*ஜ☆ღ
ملاصدرا می گوید 
 

خداوند بي‌نهايت است و لامكان و بي زمان 

اما به قدر فهم تو كوچك مي‌شود
و به قدر نياز تو فرود مي‌آيد، و به قدر آرزوي تو گسترده مي‌شود، 

و به قدر ايمان تو كارگشا مي‌شود، 

و به قدر نخ پير زنان دوزنده باريك مي‌شود، 

و به قدر دل اميدواران گرم مي‌شود... 

پــدر مي‌شود يتيمان را و مادر. 

برادر مي‌شود محتاجان برادري را. 

همسر مي‌شود بي همسر ماندگان را. 

طفل مي‌شود عقيمان را. اميد مي‌شود نااميدان را. 

راه مي‌شود گم‌گشتگان را. نور مي‌شود در تاريكي ماندگان را. 

شمشير مي‌شود رزمندگان را. 

عصا مي‌شود پيران را. 

عشق مي‌شود محتاجانِ به عشق را...
خداوند همه چيز مي‌شود همه كس را. به شرط اعتقاد؛ به شرط پاكي دل؛ به شرط طهارت روح؛
به شرط پرهيز از معامله با ابليس.
بشوييد قلب‌هايتان را از هر احساس ناروا! 
و مغزهايتان را از هر انديشه خلاف،
و زبان‌هايتان را از هر گفتار ِناپاك،
و دست‌هايتان را از هر آلودگي در بازار...
و بپرهيزيد از ناجوانمردي‌ها، ناراستي‌ها، نامردمي‌ها!
چنين كنيد تا ببينيد كه خداوند، چگونه بر سفره‌ي شما، با كاسه‌يي خوراك و تكه‌اي نان مي‌نشيند و 

بر بند تاب، با كودكانتان تاب مي‌خورد، و در دكان شما كفه‌هاي ترازويتان را ميزان مي‌كند 

و "در كوچه‌هاي خلوت شب با شما آواز مي‌خواند"... 
مگر از زندگي چه مي‌خواهيد، 

كه در خدايي خدا يافت نمي‌شود، كه به شيطان پناه مي‌بريد؟
كه در عشق يافت نمي‌شود، كه به نفرت پناه مي‌بريد؟
كه در سلامت يافت نمي‌شود كه به خلاف پناه مي‌بريد؟

قلب‌هايتان را از حقارت كينه تهي كنيدو با عظمت عشق پر كنيد.
زيرا كه عشق چون عقاب است. بالا مي‌پرد و دور... بي اعتنا به حقيران ِ در روح.
كينه چون لاشخور و كركس است. كوتاه مي‌پرد و سنگين. جز مردار به هيچ چيز نمي‌انديشد.
بـراي عاشق، ناب ترين، شور است و زندگي و نشاط.
براي لاشخور،خوبترين،جسدي ست متلاشي



:: بازدید از این مطلب : 550
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 19 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ღ☆ஜ*• هستی •*ஜ☆ღ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

مدتيست انگار هواي نوشتن نيست.......

به اين زوديها خيال نوشتن نداشتم...

اما قلم ناشكيباتر از من بود........

در حقيقت قلم همچون پرنده اي دست آموز رام من نيست...

نوشته ام شايد پراكنده گويي باشد...

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...!

اين روزها احساسم كمي ناشناخته شده...

همچون معمايي گنگ و پيچيده شده ام ... انگار راه طولاني در پيش دارم...

قديم ترها هنوز زماني كه نه من بودم، نه تو ، صداي زنگ شترها تنها صدايي بود كه سكوت بيابان را مي شكست، صدايي كه نگاه هر منتظري را معنا مي كرد...

اي كاش در اين هياهوي زمانه، صدايي بود تا سكوت كوير دل مرا نيز تفسير مي نمود......

غوغا و آشوب و طوفان جاي خود را به نسيمي پاك و هوايي دلپذير مي داد.....

فكر و خيال رهايم نمي كند...

اين روزها از زمين و آسمان، سوال باران مي شوم ... كلافه مي شوم ... عرق پيشاني ام راهي باز كرده و گونه هاي تب دار را مرطوب مي كند...

انگار كاروان انسانها در جاده بي انتها مي رود...

اما جاده تمام نمي شود...

اين روزها انگار چيزي به دلم چنگ مي اندازد ... مغزم تير مي كشد و سرم داغ مي شود...

انگار عضلات گوش هايم به شدت تحت فشار قرار مي گيرند كه در اثر وزوز كه سبب آشفتگی و پریشانی شده...

گذشته از اينها به اشرف مخلوقات فكر مي كنم و از خود مي پرسم...

آيا ما همان خلیفه الله واقعي هستيم !‌؟...

اين سوال ذهن مرا بد جوري مي پيچاند و گويي همه وجودم را به آتش مي كشد...

اين روزها چقدر سخت تر شده و چقدر حق و باطل درهم آميخته اند و چه راحت حق را باطل و باطل را حق جلوه مي دهند... مشكلي كه حل نشده باقي مانده است اينكه نمي دانيم از دوست ضربه مي خوريم يا از دشمن !

اين روزها ناباورانه تاريخ تكرار مي شود ... وجاهت و اعتبار نظام كه برخاسته از خون شهدا و مجاهدات امام و مردم صادر شده زير سوال رفته است...

از متهم كردن افراد و اشخاص به عناوين و القاب دور از انصاف خسته ام...

بيزارم از رسانه ميلي و گزينش هاي يك جانبه و مصلحتي آن...

آقاي رييس دولت ! از تو دلگيرم به خاطر خود كامگي، تكبر و غروت و به خاطر همه بدي هايي كه در حق اين ملت كردي....

دلگيرم از بي عدالتي ها !!

از آزادي هاي يك جانبه خسته ام ... از شعارهاي آزادي بيان و عمل نكردن به آن بيزارم...

اول شرط آزادگی آن است که تحمل هر اندیشه ای را داشته باشی ولو خلاف اندیشه ات !

به قول خواجه حافظ شیراز

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت...

از مصادره ناجوانمردانه انقلاب و امام و شهدا به يك طيف خاص دلشكسته ام...

از اينكه حتي به فرزندان بزرگوار شهدايي كه در برپايي اين انقلاب سهم بسزايي داشتند جفا شده، در حيرتم...

از اينكه چرا بزرگان و پايه گذاران انقلاب و فرزندان شهدا اينچنين مورد بي مهري قرار مي گيرند انگشت به دهانم...

از اينكه...

اين نيز بگذرد ... و قضاوتهاي مردم همیشه بهترین قاضی است....

"این روزها که می گذرد ... شادم ... این روزها که می گذرد ...

شادم که می گذرد...

این روزها ... شادم ... که می گذرد"...

اين روزها مي گذرد ... مي گذرد ... بي آن كه تغيير كنيم...

اي انسان تو مسئولي در پیشگاه خداوند...

تو مسئولي در پيشگاه تمامي آنهايي كه با تو در ارتباط اند...

و تو مسئولي در برابر رفتارت ، گفتارت ، نگاهت و انديشه ات....

پس انديشه ات را آزاد نگذار تا هر چيزي وارد آن شود...

 و ذهنت را آزاد بگذار تا به هر جا که می خواهد برود ... تا حقيقت را دريابد ... و انتخاب كند...

" خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است..."

خدايا تو خود ميداني كه اين روزها چه آنهايي كه ايمان برايشان نام و نان آورده است........

تو خدايي كن ... تو مهرباني كن !

مگذار ايمان برايمان نام و نان بياورد...

گاهي دردها و رنج ها بيشتر از ظرفيت قلب ما آدمهاست...

و گاهي قلب شكسته بيشتر از دردهاي جسمي براي انسان آزاردهنده و رنج آور است...

دردي كه از فشارهاي احساسي به انسان وارد مي‌شود بسيارعميق‌تر و طولاني‌تر از درد ناشي از جراحات و آسيب‌هاي جسمي است...

گاهي واژه‌ها بسيار دردناك‌تر هستند ... و در بيشتر موارد تاثيرعميق و ناخوشايند شكستن قلب انسان واقعا اتفاق مي‌افتد....

الهي با درد و رنج مي آزمايي مان يا با صبر !!؟؟؟

پروردگارا انديشه و احساس ما را وسعت ده و ما را به پليدي ها ، زرنگي هاي حقير و پستي هاي نكبت بار متوجه كن...

الهي !

وسعت نگاه ما را به حكمت خود گره بزن و تحمل ما را در برابر سختي افزايش ده...

نمي دانم اين روزها دلمان روانه كجا شد كه فرصت باريدن پيدا نكرد...

الهي نوشته های مرا آهسته بخوان...

رحمتي كن مراقب ايمانم باش ... و مرا درياب !!!

 خودت گفتی صدایم كن خدایا

از این غمها رهایم كن خدایا

خودت گفتی انیس بندگانم

خودت گفتی كه یار بی كسانم

خودت گفتی اگر بنده كند یاد

ز‌من بر او هزاران روشنی باد



:: بازدید از این مطلب : 304
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 18 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ღ☆ஜ*• هستی •*ஜ☆ღ

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد...

 پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.
دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و

دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد.
او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل

ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت.

دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت.
یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت

به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را

که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می

خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در

مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که

پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد.
در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم

ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا

کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش

از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت... شبی در باشگاهی، پسر

را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر

دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات

داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و

پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین

لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن

را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید:

پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی

کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد


:: بازدید از این مطلب : 475
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 18 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ღ☆ஜ*• هستی •*ஜ☆ღ
َباز دل اسمان گرفته....

بغضش را با تمام وجود حس میکنم

از ان بغضهاست که اگر بشکند ویران می کند

خوش به حال اسمان که گهگاه بغض دارد و گهگاه ویران میکند

اسمان نمی داند که دل من تا ابد بغضی دارد که یارای شکستن ندارد

        ..............................................

بغض اسمان ترکیده ...

باران دلش می بارد

به دست و دل بازی اسمان غبطه میخورم.

به همه می بخشد کاملا به مساوات...

گویی ریزش قطره هایش را در هر صدم ثانیه تنظیم می کند

تا مبادا به کسی کمتر برسد

که نکند کسی از دستش دلخور شود

خوش به حالش..........

کاش ما ادمها هم کمی از سخاوت اسمان را داشتیم

عشقی را که میدادیم دیگر پس نمی گرفتیم

محبتی را که نثار  می کردیم در انتظار جبرانش نبودیم

کاش......................

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 261
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : شنبه 18 بهمن 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد